چه شکیب سرسپردی به گلایه های دوران

چو به ما وفا نیامد ، ز غریبه ها و یاران

چه صبور ماندی ای دل به جفای این زمانه

که به حیرتم نشاند همه جور آشنایان

دل من چه ها کشیدی ز غریب سر نهادن

که هزار و یک بهانه برسد ز دوستداران

دگران اگر توانند مدد تو را رسانند

همه شر و بد نهادیست که سر زند ز آنان

عجب استوار ماندی ز بلای این زمانه

چو به خود کنی تو تکیه همه سال ها و ماهان

برو شادمانه خوش زی و ز ایزدت مدد جو

که بدست خویش سازی قدح شبان و روزان

تو آمدی و باز من،به عشق تو به سر شدم

 ز شام خلوت دلم ،چو قاصد سحر شدم 

تو آمدی و باز دل، به شوق روی ماه تو

به بیکرانه پر کشید، ز شور یک نگاه تو

چه شادمانه بودم از ،حضور عاشقانه ات

چه شاعرانه تر شدی،ز غصه ی شبانه ات

به صد هزار شوق و شور، پر کشید دل ز دست

به لحظه ای چه ناگزیر، غم به دامنم نشست

هزار بار بوی تو شمیم خلوتم شده ست

هزار شادی و طرب ز روی تو به جان شده ست

تمام شادی ام ولی به باغ دل خزان شود

چو لحظه ای حلول غم، به سوی تو روان شود

ثنا به درگهش کنم که تا همیشه تا ابد

غم از دل تو بر کند، اگر چه جان من رود . . .

  دلم پر است از این مردمان بس نامرد 

دلم پر است از این لحظه های درد آور

 دلم پر است از این حرف های جا مانده

دلم پر است از این تیر های نا خوانده

 دلم پر است از این  نیمه شب شبیخون ها

دلم پر است از این جای حق  نشستن ها

 دلم پر است از این  اختناق در زنجیر

دلم پر است از این  التهاب بی تدبیر

دلم پر است از این دردها و این بیداد 

از این سکوت ملال آور و چنین فریاد ...

من نگاهم پر ِ غم

و تو باز از همه جا بی خبری

من سکوتم پر ِ شب

و تو گویی که شبی پر سحری

من به اندیشه ی تنهایی و تو

در تب و تاب ِ سروری دگری

با که می گویم این چنین تفسیر

که ز گوش شنوا بی ثمری ...

من به آغاز سخن نزدیکم

من به آهنگ ترنم تا صبح

و به آغازسخن نزدیکم...

          ***

من در اندیشه نهانم که دمی

آسمان را به ستایش خوانم

و در آن خرمن ِ سبزینه ی دشت

بلبلان را ز نظر اندازم

من به آغاز سخن نزدیکم

و به آغاز شنیدن تا صبح

در سر آغاز سفید دفتر

و به آغاز سکوتی مملو ...

         All mankind is of one outher and  is one volume

 when the man dies , one chapter is  

not torn out of the book , but translated in to a

 better language; and every chapter must  

be so translated ; god employ several

translators , some pieces are translated by age   

some by sickness , some by war , some by  justice

 but gods hand is in every  

translation , and his hand shall bind up all

 our scattered leaves again for  that liberary 

  where every  book shall lie open to one another  

John Donne

 

 

برای روز تولدم

باز برگی نو درون دفترم

 باز سطری تازه از مشق شبم

  بازهم توفیق ِ زیبای نَفَس

 باز آغوش فریبای قفس

 باز اما شب به آخر می رسد

 باز تکلیفِ شبم سر می رسد

 باز هم مشق شب ِ فردای من

 باز اما پر غلط املای من

  باز هم اشک یتیمی مستمند

 باز هم فریاد مظلوم از کمند

  باز هم تخته، سیاه و گچ، سفید

 باز تبعیض سیاهان و سپید

  باز هم روز از نو و روزی ز نو

 باز فرهنگِ زر اندوزی ز نو....

  باز هم آموزگار خوب من!

 رحمتی کن مشق ها را خط  بزن ...

                                             

تصوير اصلي را ببينيد

                                                            

SONNET 116

Let me not to the marriage of true minds 

Admit impediments. Love is not love 

Which alters when it alteration finds 

Or bends with the remover to remove 

O no! it is an ever-fixed mark 

That looks on tempests and is never shaken 

It is the star to every wandering bark 

Whose worth's unknown, although his height be taken 

Love's not Time's fool, though rosy lips and cheeks 

Within his bending sickle's compass come 

Love alters not with his brief hours and weeks 

But bears it out even to the edge of doom 

If this be error and upon me proved

I never writ, nor no man ever loved

 ترجمه غزل   116 شکسپیر

 حوایل روا نیست بر وصلمان

 تغیّر نگیرد به خود عشقمان

 به دریای تاریک و موج گران                              

بود عشق ، آن نور ثابت  نشان

 و چون یک ستاره به تیره شبان

 که  دارد همو ارزشی بیکران

 بود  ناجی  قایق   بی امان

 کندگمرهان را به ساحل روان

 اگر  چه  اسیرند آن گلرخان

 به دام کمند  گذشت  زمان

 ولیکن  هماره  بود عشقمان

 چنین تا ابد بر زمان حکمران

 تو این را که گفتم حقیقت بدان

 که بر من چو باشد غلط این گمان

از این پس نیارم سخن بر زبان

ز سودای  عشق دگر  مردمان

 

SONNET 29

 When, in disgrace with fortune and men's eyes

I all alone beweep my outcast state

And trouble deaf heaven with my bootless cries 

And look upon myself and curse my fate

Wishing me like to one more rich in hope

Featured like him, like him with friends possessed

Desiring this man's art and that man's scope

With what I most enjoy contented least

Yet in these thoughts myself almost despising

Haply I think on thee, and then my state

Like to the lark at break of day arising

From sullen earth, sings hymns at heaven's gate

For thy sweet love remembered such wealth brings

That then I scorn to change my state with kings .

 
غزل ۲۹ شکسپیر
 

بی طالع و بس خوار به چشم دگرانم

تنهایم و گریان همین حال گرانم

گشسته ست بسی دلزده از نای فغانم

این ناشنوا چرخ فلک , وای به حالم

بر خویش نظر می کنم و بخت سیاهم

نفرین کنم این شومی تقدیر تباهم

ای کاش همانند کسی بود روالم

کز کثرت یاران و امیدش به زوالم

در حسرت اموال و هنر در دگرانم

آنی که پسندم , بستانند همانم

مادام که در فکرم و سرگشته و خوارم

بیرون کندم یاد تو زین حال نزارم

آنگاه چو مرغ صبحدم در تب و تابم

کز تیره زمین به آسمان نغمه سرایم

چونان دهدم عشق تو ملک بی کرانم

گویی که مرا عار بود تخت شهانم

سکوت یعنی مشق خودت برای جرز دیوار

 سکوت یعنی غلط دیکته گرفتن از املای زندگی

 سکوت یعنی پاره کردن دفتر مشق همکلاسی

 سکوت یعنی سنگ شدن زیر سنگینی بار بندگی

 سکوت یعنی یه نماز عالی تو بی وقتی شبهای تنهایی

 سکوت یعنی سیاهی یه داغ رو سنگ قبر فریاد

 وشاید......

  سکوت یعنی یه خروش خاموش تو تاریکی شب